آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

مامانی و پسرش

جا مانده از سال قبل!!

این شعرها رو خیلی وقته که بلدی (دو ماهی میشه) ولی پستش رو امروز برات گذاشتم توپولو تو پولویم توپولو صورتم مثل اولو قد و بالام اوتاهه چشم و ابروم تیاهه مامان اوبی دالم میشینه توی اونه میبافه دونه دونه لباس بتدونه   بزی بزی نشست ایبونش نامه نوشت مامانش کوچیک بودم بوزوگ شدم اندازه یه بز شدم یه روز رفتم به دنگل به جنگ خرس لمبل با شاخهای بولندم پوستشو از جا تندم مامان اوب و نانین به من بگو تداپی (صدآفرین)   گل گل همه رنگش اوبه بچه زرنگش اوبه توی کتاب نبشته تنبلی کار دشته تنبل همیشه...
21 فروردين 1392

hello

بعضی وقتها توی خونه بابایی باهات انگلیسی صحبت میکنه!! میگه آریا can you speaking English? اوایل متعجبانه بابایی رو نگاه میکردی و من بهت میگفتم بگوyes دوباره بابایی میگه Hello بازم هیچ حرفی برای گفتن نداشتی و من کمکت میکردم و میگفتم شما هم بگو hello وبابا ادامه میده:how are you? میگم بگو: thank you چند روزی به همین صورت گذشت تا کلمه hello رو یاد گرفتی و هر چی بابا بهت میگفت در جواب میگفتی hello تا اینکه امروز اومدی پیشم و گفتی : مامان:hello منم گفتم hello بعد گفتی هبی یو خندم گرفت و گفتم thank you بعد هم گفتی تس (yes) خندیدی و گفتی بابا(یادت اومد که همیشه بابا اینطوری باه...
17 فروردين 1392

دندون........

یه پست فوری: وقتی که ما مشغول عید دیدنی و لذت بردن از تعطیلاتمون بودیم شماهم مشغول دندون در اوردن بودی و چون مامانی سرش شلوغ بود امروز برات نوشتم اولین دندون نیش بالا سمت چپ مبارکه
17 فروردين 1392

نوروز 92

سال تحویل  خونه مامانجون بودیم تا چشمت افتاد به سفره هفت سین رفتی سراغش و شروع کردی به مزه کردن !! سنجد٫سیب ٫سمنو اگه جلوت رو نگرفته بودم سیر و سرکه رو هم می چشیدی ... شیکمو.... شب هم امید کوچولو و ارشیا اومدن و تا دیروقت بازی میکردی این هم از عکسهات با سفره هفت سین بهت میگم آریا بخند... میگی "هه هه هه" اینجوری میگم لبخند بزن   روز بعد هم خونه مامان زری بودیم چند وقت بود که میخواستم به مناسبت اینکه بزرگ شدی و دیگه می می نمیخوری واست جشن بگیرم ولی نشد تا اینکه تصمیم گرفتیم روز عید جشنت رو بگیریم   کیک خریدیم و جشن اتمام شیرت رو خونه مامان زری و با حضور مامانجون وباب...
6 فروردين 1392

یه روز خوب دیگه

امروزرفتیم خونه مامانجون تا بتونم بیشتر سرگرمت کنم تو هم پسر خوبی بودی و اصلا سراغ می می نیومدی فقط موقع خواب ظهرت که شد بهانه گیریهات شروع شد و اینکه اب میخوام مامانجون کجاست بریم حیاط و خلاصه کلی بهانه دیگه که زیاد طول نکشید چون خیلی خسته بودی و زود خواب رفتی بعد از خوابت هم دوباره سرگرم بازی شدی نیم ساعت قبل هم مثل یک اقا پسر خوب روی پای بابا خوابیدی و الان هم توی خواب ناز هستی آفرین به گل پسرم... شب بخیر عزیزم...................... ...
19 اسفند 1391

آریا مرد شده...........

دیروز بردیمت دکتر و چکاپ شدی  ٫ دکتر بهمون گفت که  میتونم دیگه شیرت رو قطع کنم. از یک هفته قبل هم بابایی شما رو اماده میکرد برای امروز بهت میگفت آریا دیگه مرد شده بزرگ شده می می نمیخواد... آرش و ارشیا می می میخورن... ببین امید بزرگ شده می می نمیخوره... آریا هم بزرگ شده.... میومدی و به من میگفتی :مامان آریا بوزوگ شده مرد شده.... ولی وقتی بهت میگفتم می می نمیخوای اخم میکردی و بضی وقتها هم گریه... امروز یه روز عالی بود................................. از صبح که از خواب پا شدی دیگه بهت می می ندادم!!!!!!!!!!! یکی دو دفعه سراغش رو گرفتی ولی خیلی زود سرگرم شدی و یادت رفت موقع خوابت هم روی پای ...
18 اسفند 1391